این داستان : محبت پدرانه 😂
·
1403/05/11 15:09
·
بفرما ادامه 👇🏻
ساعت 3 نصف شب بود و گشنم شده بود . رفتم تو آشپزخونه کی یچیزی بردارم بخورم . وقتی چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم بابام بیدار شد بهم گفت که چیزی شده گفتم گشنمه گفت یه شیر تو یخچاله بردارم بخورم گفتم بهش از کی تاحالا به فکر منی ؟ گفت به فکرت نیستم شیر تاریخ انقضاش فردا تموم میشه 😅😂