خواستگاری نا موفق

Sevil Sevil Sevil · 1403/02/10 10:08 · خواندن 1 دقیقه

سلام من تازه کار هستم و اگر بد شده ببخشید دیگه ( توجه توجه این ماجرا به من مربوط نیست با تشکر سویل) 

من تو باغچه در حال بیل زدن بودم 😂😂 ( من : تو 🙄 طرف : بابام اشتباه گفتم 😁😞 ) من درحال کاشتن دانه بودم که ( یک سوال چند ساله هستی🤔🤔 طرف: آخه این چه ربطی داره😫 من : خیلی ربط 😁😁 طرف: ۱۷ امر دیگه ای نیست من : نه ) که یک ماشین اومد از توش یک آقا خانم و پسر حدودی هم سن من بود ( من : مبارکه مبارک کی بیایم محضر طرف:😡 هیچ وقت) اون داشت به باباش کمک می‌کرد من هم به بابام دستور می دادم ( من : بیچاره بابات 😞😞خوش به حال بابای پسره😂 طرف: 😡😡 من : آرام باش آرام😅😅 طرف : 😡😡 حرف نزن) بابام رفت آب بیاره بابای اونم رفت یک چیز نا معلوم بیاره پسره یواش یواش نزدیک من شد و گفت با من ازدواج می‌کنی ( من : چی جواب دادی 😶😶 طرف: میگم صبر کن ) گفتم نه با چوب هم افتادم دنبالش 

                               پایان